ما زِ مستانِ همین شهر زمستان دیده ایم
از بهاران دور و در پاییز ره پیموده ایم
سردی دستی و آغوشی مرا رنجور کرد
بی هوا زهر هلاهل از قضا نوشیده ایم
ظاهرا شاداب و صورت سرخ از سیلی درد
از برون اما یقینا در درون پوسیده ایم
دست بر بالای دست روزگار هرگز نبود
گاو آن آبادی و این روستا دوشیده ایم
روزمان شب ، شب سحر ، طی شد شباب
سالها بگذشت و از دوری تو فرسوده ایم
مصلحت گویا برای ما همیشه درد بود
مصلحت را بی خبر همچون بلا بوسیده ایم
اندکی ذوق سخن با اندکی طبع ملیح !!
از بزرگان سخن هر نیمه شب دزدیده ایم
از همین رو مست و بی پروا و عاشق گشته ایم
یک قدح نوشیده ایم و سالها آسوده ایم
#کمال_قربانی
- ۹۶/۰۲/۱۸